مصاحبه داود اميني با محمّدمهدى عبدخدايى
مرحوم طالقانى عينکى داشت، داد به مرحوم نواب صفوى و شال سفيدش را به سر او بست. اينها با سيد محمّد واحدى رفتند منزل حميد ذوالقدر. من و خليل طهماسبى مانديم منزل آقاى طالقانى.
ظهر فرداى آن روز مرحوم طالقانى براى نماز به مسجد رفت، و موقع مغرب هم همينطور. من به مرحوم طهماسبى گفتم که ماندن ما اينجا دليلى ندارد؛ برويم به حضرت نواب ملحق بشويم تا در جريانات قرار بگيريم. اين درست نيست که ما اينجا باشيم و خبر نداشته باشيم. استخاره کرديم از منزل طالقانى بياييم بيرون، خوب آمد. اتفاقا آن شب که ما آمديم بيرون، مثل اينکه همان شب يا صبح روز بعد، مأمورين ريخته بودند به منزل مرحوم طالقانى.
هوا که تاريک شد من و طهماسبى آمديم بيرون کوچة قلعه وزير؛ به خيابان اميريه نرفتيم. از کوچه پسکوچهها انداختيم و از خيابان حاجى عبدالصمد سر درآورديم ــ چهار راه معزّالسلطان، قلعهوزير پائينتر از معزّالسلطان است ــ به نظرم ده تومان پول توى جيبمان بود. تاکسى گرفتيم، گفتيم سه راه امين حضور ــ اين خيابان قپه فعلى. خليل طهماسبى گفت که من از آنجا خانه حميد ذوالقدر را بلدم. اوّل خيابان قپه چندتا نجارى بود، به نظرم الان هم هست. با هم آمديم آنجا پياده شديم. قرار شد با هم پنج متر فاصله داشته باشيم که اگر يکى از ما را گرفتند، ديگرى فرار کند. مرحوم طهماسبى جلو بود. پيچيديم توى يک کوچه. او رفت داخل يک خواربارفروشى، سلام عليک کرد. من فکر کردم او را شناختهاند، فاصله گرفتم. بعد از دو سه دقيقهاى که معطل شدم، ديدم از او خبرى نشد. آمدم دکان خواربارفروشى، گفتم: اين آقايى که اينجا بود، کجا رفت؟ گفت: خليل طهماسبى را مىگويى؟ گفتم: بله. گفت: آقاى نواب صفوى و آقاى ذوالقدر را گرفتهاند، او هم رفت. هيچ باورم نشد! آمدم، چند بچه توى کوچه داشتند بازى مىکردند. پرسيدم خانة حميد ذوالقدر کجاست؟ بچهها خنديدند. يکيشان آمد، خانة حميد ذوالقدر را به من نشان داد. در زدم. در خانة مرحوم حميد ذوالقدر، ژاندارم بازنشستهاى بود که همشهريش بود، خويشاوندش بود. خانهاى که گرفته بود، يک اتاق هم به او داده بود. اين آقا ضمنا کار يک مستخدم را هم برايش انجام مىداد. آمد دم در. از او پرسيدم آقا هستند؟ گفت: آقاى شما و آقاى ما را گرفتند. باورم نشد. رفتم توى خانه. خانم آقاى ذوالقدر مىخواست بخوابد. دخترش آمد، پرسيدم که کى هست توى خانهتان؟ گفت: مادرم هست. گفتم: بگو مهدى آمده. من به نام محمّدمهدى شناخته شده بودم. دختر آمد گفت: بياييد بالا. من رفتم. رختخواب انداخته بودند بخوابند. خانمش چادرش را سر کرد. ياالله گفتم و وارد شدم. گفت: چرا آمدى؟ همه را گرفتند. به من گفتند يک ساعت يا يک ساعت و نيم جلوتر سرهنگ معنوى از آگاهى با سىنفر، ريختند توى خانه و او را گرفتند.
قبل از اينکه نواب صفوى دست به اسلحه کند دستگيرش مىکنند. قبل از اينکه دستگيرش کنند، فرياد سيد محمّد واحدى بلند مىشود. علّت اينکه همه مطّلع مىشوند اين بوده که تمام محله از دستگيرى اينها، با طنين اللّهاکبر سيد محمّد واحدى، مطلع مىشوند. عکسهايش موجود است. همانجا مىگيرندشان، و فرماندارى نظامى مىآورند. آمدم از پلهها بيايم پايين، ديدم در زدند. خوب، طبعا آدم را وحشت مىگيرد. من را وحشت گرفت. همين ژاندارم بازنشسته رفت در را باز کرد. دو نفر وارد خانه شدند. من تا ديدم دو نفر وارد خانه شدند، آمدم توى حياط زير اين طبقه دوم که تاريک بود، ايستادم. اين دو نفر آمدند بروند توى اطاق خانواده ذوالقدر. من بدون اينکه صدايى بلند کنم، آرام دست اين ژاندارم را گرفتم؛ گفتم برويم در را باز کن. (چون آن موقع درها قفلدار نبود، درها کلون بود و خيزه خيزههاى چوبى بود و کنگره داشت. گاهى اوقات که آدم با دستپاچگى مىخواست با دستگيره در را باز کند، اين کنگرههاى چوبى که پشت در به صورت کلون انداخته بودند، گير مىکرد. من هم در آن موقعيت در حالت طبيعى نبودم. ترسيدم دستپاچه بشوم، نتوانم در را باز کنم. آمدم به ايشان گفتم، در را باز کند.) در را باز کرد و من آيه «وجعلنا من بين ايديهم...» را خواندم. شروع کردم به آيتالکرسى خواندن و از در خانه آمدم بيرون. غافل از اينکه از روبهروى خانه، خانه زيرنظر است. امّا کسى که خانه را زيرنظر داشت من را نديد. دنبال کوچهاى، جايى بودم که بتوانم فرار کنم. همينجور آرامآرام حرکت مىکردم. بغل دستم ديدم يک کوچه است و توى کوچه شروع کردم به دويدن. يک مرتبه از توى خيابان شهباز، خيابان شهداى فعلى (17 شهريور)، سر درآوردم. خيابان را کنده بودند. تازه خيابان شده بود، مىخواستند آسفالتش کنند. منزل دايى من توى خيابان سىمترى ايستگاه شيبانى بود. تصميم گرفتم بروم آنجا. تاکسى نشستم و رفتم منزل دائيم. حالا زنگ مىزدم، باز نمىکردند؛ نگو برق نبود. من هم آنقدر دستپاچه بودم که متوجه نبودن برق نشدم. مىخواستم، هرطور شده، به يک خانهاى خودم را برسانم، آرامش پيدا کنم. يک مرتبه متوجه شدم، همه چراغهايشان خاموش است. پنجرههايشان توى کوچه باز مىشد. ديدم چراغى از داخل پنجرهشان سوسو مىزند. برگشتم و با يک ريگ به آن پنجره زدم. آمدند در را باز کردند و من وارد منزل دائيم شدم.
صبح روز بعد از منزل دائيم به منزل خالهام رفتم. يک خالهاى داشتم که دامادش عباس کاتوزيان بود. خاله مادرم بود. خالة ديگرى هم داشتم که در کوچة روبرو بود. وارد خانه شدم. اين خانهاى که آقاى کاتوزيان مىنشست، آتليهاش هم بود. آنجا بودم تا اينکه به کاتوزيان خبر دادند، آمد. شبش هم توى سفارت لهستان مثل اينکه مهمانى بود. و او هم شرکت کرده بود. وقتى متوجه دلهرة من شد گفت غلط مىکنند. آنها من را چپ مىدانند. اگر تو را توى خانه من بگيرند، مىگويم پسر خاله خانمم است، به خانهام آمده. يک کارمند مرد هم داشت که کارمندش توى آن يکى اتاق خوابيد. در اتاقش را قفل کرد و تلفن را هم از توى اتاقش برداشت. به او گفتم: چرا اين کار را کردى؟ گفت که اين ممکن است نصف شب به کلانترى تلفن کند. در را هم به رويش بستم که اگر خواست بيايد بيرون، در بزند.
به هر جهت، آن شب آنجا ماندم و صبح روز بعد به خانه آن يکى خالهام رفتم. دخترخالهاى داشتم. آمد با پرخاش به من گفت: چرا آمدى اينجا؟ برو بيرون از خانة ما. من گفتم اجازه بدهيد امروز را بمانم، شب مىروم. آن روز هم منزل خالهام ماندم. يک سيد قاسمى بود؛ دست فروش بود. پدرش هم روحانى بود. شريک برادرم بود. به او پيغام دادم. خانهاش به نظرم، طرفهاى سلسبيل بود. شب آن روز رفتم خانه او. اگر اجازه بدهيد بقيهاش باشد براى جلسه بعد.