ArticlesStatesmenWoman e-zineًRestorationAYAM contemporary Historical ReviewO.HistoryPublicationsViewpoints and untold eventswith caravan of history(doc)Foreign Policy StudiesNewsمصاحبهwith caravan of history(photo)conferences
» تاريخ شفاهي » بازداشت نواب صفوى پس از ترور حسين علا

کلمات کليدی :
 همه کلمات
تک تک کلمات

 

نشریه الکترونیکی بهارستان

137

پیشینه فرش 

 

 

جریان شناسی سقوط پهلوی
سیر تاریخی ممنوعیت حجاب
پاکسازی و مرمت اسناد تصویری
نجم السلطنه

اخبارNEWS

تازه‌هاي موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران در نمايشگاه کتاب تهران |+| سير تاريخي تحريم در کتاب «انديشه تحريم و خودباوري» منتشر مي‌شود ‎ |+|

Google

جوان و تاریخ

تاریخ و جلوه های عزاداری امام حسین(ع)در ایران با تکیه بر دوران صفویه

 

 

چند قطره خون برای آزادی

 

 

زندگی سیاسی و اجتماعی آیت الله العظمی حاج سید محمد تقی خوانساری

 

فصلنامه تاریخ معاصر 61-62

فصلنامه تاریخ معاصر ایران

شماره 61-62

 

فصلنامه تاریخ معاصر 63

فصلنامه تاریخ معاصر ایران

شماره 63

کتابفروشی سرای تاریخ

Adobe Reader V 8.0

20.8 MB

 

بازداشت نواب صفوى پس از ترور حسين علا 

مصاحبه داود اميني با محمّدمهدى عبدخدايى

 

مرحوم طالقانى عينکى داشت، داد به مرحوم نواب صفوى و شال سفيدش را به سر او بست. اينها با سيد محمّد واحدى رفتند منزل حميد ذوالقدر. من و خليل طهماسبى مانديم منزل آقاى طالقانى.

 

ظهر فرداى آن روز مرحوم طالقانى براى نماز به مسجد رفت، و موقع مغرب هم همين‏طور. من به مرحوم طهماسبى گفتم که ماندن ما اينجا دليلى ندارد؛ برويم به حضرت نواب ملحق بشويم تا در جريانات قرار بگيريم. اين درست نيست که ما اينجا باشيم و خبر نداشته باشيم. استخاره کرديم از منزل طالقانى بياييم بيرون، خوب آمد. اتفاقا آن شب که ما آمديم بيرون، مثل اينکه همان شب يا صبح روز بعد، مأمورين ريخته بودند به منزل مرحوم طالقانى.
 
هوا که تاريک شد من و طهماسبى آمديم بيرون کوچة قلعه وزير؛ به خيابان اميريه نرفتيم. از کوچه پس‏کوچه‏ها انداختيم و از خيابان حاجى عبدالصمد سر درآورديم ــ چهار راه معزّالسلطان، قلعه‏وزير پائين‏تر از معزّالسلطان است ــ به نظرم ده تومان پول توى جيبمان بود. تاکسى گرفتيم، گفتيم سه راه امين حضور ــ اين خيابان قپه فعلى. خليل طهماسبى گفت که من از آنجا خانه حميد ذوالقدر را بلدم. اوّل خيابان قپه چندتا نجارى بود، به نظرم الان هم هست. با هم آمديم آنجا پياده شديم. قرار شد با هم پنج متر فاصله داشته باشيم که اگر يکى از ما را گرفتند، ديگرى فرار کند. مرحوم طهماسبى جلو بود. پيچيديم توى يک کوچه. او رفت داخل يک خواربارفروشى، سلام عليک کرد. من فکر کردم او را شناخته‏اند، فاصله گرفتم. بعد از دو سه دقيقه‏اى که معطل شدم، ديدم از او خبرى نشد. آمدم دکان خواربارفروشى، گفتم: اين آقايى که اينجا بود، کجا رفت؟ گفت: خليل طهماسبى را مى‏گويى؟ گفتم: بله. گفت: آقاى نواب صفوى و آقاى ذوالقدر را گرفته‏اند، او هم رفت. هيچ باورم نشد! آمدم، چند بچه توى کوچه داشتند بازى مى‏کردند. پرسيدم خانة حميد ذوالقدر کجاست؟ بچه‏ها خنديدند. يکيشان آمد، خانة حميد ذوالقدر را به من نشان داد. در زدم. در خانة مرحوم حميد ذوالقدر، ژاندارم بازنشسته‏اى بود که همشهريش بود، خويشاوندش بود. خانه‏اى که گرفته بود، يک اتاق هم به او داده بود. اين آقا ضمنا کار يک مستخدم را هم برايش انجام مى‏داد. آمد دم در. از او پرسيدم آقا هستند؟ گفت: آقاى شما و آقاى ما را گرفتند. باورم نشد. رفتم توى خانه. خانم آقاى ذوالقدر مى‏خواست بخوابد. دخترش آمد، پرسيدم که کى هست توى خانه‏تان؟ گفت: مادرم هست. گفتم: بگو مهدى آمده. من به نام محمّدمهدى شناخته شده بودم. دختر آمد گفت: بياييد بالا. من رفتم. رختخواب انداخته بودند بخوابند. خانمش چادرش را سر کرد. ياالله گفتم و وارد شدم. گفت: چرا آمدى؟ همه را گرفتند. به من گفتند يک ساعت يا يک ساعت و نيم جلوتر سرهنگ معنوى از آگاهى با سى‏نفر، ريختند توى خانه و او را گرفتند.
 
قبل از اينکه نواب صفوى دست به اسلحه کند دستگيرش مى‏کنند. قبل از اينکه دستگيرش کنند، فرياد سيد محمّد واحدى بلند مى‏شود. علّت اينکه همه مطّلع مى‏شوند اين بوده که تمام محله از دستگيرى اينها، با طنين اللّه‏اکبر سيد محمّد واحدى، مطلع مى‏شوند. عکسهايش موجود است. همانجا مى‏گيرندشان، و فرماندارى نظامى مى‏آورند. آمدم از پله‏ها بيايم پايين، ديدم در زدند. خوب، طبعا آدم را وحشت مى‏گيرد. من را وحشت گرفت. همين ژاندارم بازنشسته رفت در را باز کرد. دو نفر وارد خانه شدند. من تا ديدم دو نفر وارد خانه شدند، آمدم توى حياط زير اين طبقه دوم که تاريک بود، ايستادم. اين دو نفر آمدند بروند توى اطاق خانواده ذوالقدر. من بدون اينکه صدايى بلند کنم، آرام دست اين ژاندارم را گرفتم؛ گفتم برويم در را باز کن. (چون آن موقع درها قفل‏دار نبود، درها کلون بود و خيزه خيزه‏هاى چوبى بود و کنگره داشت. گاهى اوقات که آدم با دستپاچگى مى‏خواست با دستگيره در را باز کند، اين کنگره‏هاى چوبى که پشت در به صورت کلون انداخته بودند، گير مى‏کرد. من هم در آن موقعيت در حالت طبيعى نبودم. ترسيدم دستپاچه بشوم، نتوانم در را باز کنم. آمدم به ايشان گفتم، در را باز کند.) در را باز کرد و من آيه «وجعلنا من بين ايديهم...» را خواندم. شروع کردم به آيت‏الکرسى خواندن و از در خانه آمدم بيرون. غافل از اينکه از روبه‏روى خانه، خانه زيرنظر است. امّا کسى که خانه را زيرنظر داشت من را نديد. دنبال کوچه‏اى، جايى بودم که بتوانم فرار کنم. همينجور آرام‏آرام حرکت مى‏کردم. بغل دستم ديدم يک کوچه است و توى کوچه شروع کردم به دويدن. يک مرتبه از توى خيابان شهباز، خيابان شهداى فعلى (17 شهريور)، سر درآوردم. خيابان را کنده بودند. تازه خيابان شده بود، مى‏خواستند آسفالتش کنند. منزل دايى من توى خيابان سى‏مترى ايستگاه شيبانى بود. تصميم گرفتم بروم آنجا. تاکسى نشستم و رفتم منزل دائيم. حالا زنگ مى‏زدم، باز نمى‏کردند؛ نگو برق نبود. من هم آنقدر دستپاچه بودم که متوجه نبودن برق نشدم. مى‏خواستم، هرطور شده، به يک خانه‏اى خودم را برسانم، آرامش پيدا کنم. يک مرتبه متوجه شدم، همه چراغهايشان خاموش است. پنجره‏هايشان توى کوچه باز مى‏شد. ديدم چراغى از داخل پنجره‏شان سوسو مى‏زند. برگشتم و با يک ريگ به آن پنجره زدم. آمدند در را باز کردند و من وارد منزل دائيم شدم.
 
صبح روز بعد از منزل دائيم به منزل خاله‏ام رفتم. يک خاله‏اى داشتم که دامادش عباس کاتوزيان بود. خاله مادرم بود. خالة ديگرى هم داشتم که در کوچة روبرو بود. وارد خانه شدم. اين خانه‏اى که آقاى کاتوزيان مى‏نشست، آتليه‏اش هم بود. آنجا بودم تا اينکه به کاتوزيان خبر دادند، آمد. شبش هم توى سفارت لهستان مثل اينکه مهمانى بود. و او هم شرکت کرده بود. وقتى متوجه دلهرة من شد گفت غلط مى‏کنند. آنها من را چپ مى‏دانند. اگر تو را توى خانه من بگيرند، مى‏گويم پسر خاله خانمم است، به خانه‏ام آمده. يک کارمند مرد هم داشت که کارمندش توى آن يکى اتاق خوابيد. در اتاقش را قفل کرد و تلفن را هم از توى اتاقش برداشت. به او گفتم: چرا اين کار را کردى؟ گفت که اين ممکن است نصف شب به کلانترى تلفن کند. در را هم به رويش بستم که اگر خواست بيايد بيرون، در بزند.
 
به هر جهت، آن شب آنجا ماندم و صبح روز بعد به خانه آن يکى خاله‏ام رفتم. دخترخاله‏اى داشتم. آمد با پرخاش به من گفت: چرا آمدى اينجا؟ برو بيرون از خانة ما. من گفتم اجازه بدهيد امروز را بمانم، شب مى‏روم. آن روز هم منزل خاله‏ام ماندم. يک سيد قاسمى بود؛ دست فروش بود. پدرش هم روحانى بود. شريک برادرم بود. به او پيغام دادم. خانه‏اش به نظرم، طرفهاى سلسبيل بود. شب آن روز رفتم خانه او. اگر اجازه بدهيد بقيه‏اش باشد براى جلسه بعد.



نام:                
*رايانامه( Email):
موضوع :
*نظر شما:


تماس با ما : 38-4037 2260 (9821+) -

کليه حقوق اين سايت متعلق به موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران مي باشد
درج مطالب در سایت لزوماً به معنی تاييد آن نيست

استفاده از منابع اين سايت با ذکر ماخذ مجاز است
بهترین حالت نمایش: IE8 یا نسخه بالاتر


 
www.iichs.org