مصاحبه داود اميني با محمّدمهدي عبدخدايي
شايد بدانيد که خود من در آبان ماه سال 1332 از زندان آزاد شدم و شهيد نواب صفوي هم در آبان ماه در تهران بودند. به گمان من يک اشتباه زماني در اينجا پيش آمده و آن اين است که نواب صفوي بايد در بهمن ماه راهي کشورهاي عراق، اردن، سوريه، لبنان و مصر شده باشد. البته آن روز بيتالمقدس، که امروز در تصرف رژيم صهيونيستي است، به دو قسمت يهودينشين و مسلماننشين تقسيم شده بود. در قسمت مسلماننشين آن، شاهحسين سلطنت ميکرد. او فرزند ملک حسين طلال بود و پدربزرگش ملک عبدالله به خاطر ابراز تمايل به گفت و گو با رژيم صهيونيستي به دست يک فلسطيني ترور شده بود و پدر شاه حسين به سلطنت جلوس کرده بود و چون مطابق ميل انگليسيها عمل نکرده بود، به عنوان اينکه قدرت اداره کشور را ندارد، از کار برکنار و به ترکيه تبعيد شد و به جايش شاه حسين به تخت سلطنت نشست. فرماندهي نيروهاي عرب را در آن موقع شخصي به نام گلوپ پاشا در اردن دراختيار داشت.
اصل قضيه اين بود که اخوانالمسلمين تصميم گرفته بودند در شهر قدس کنفرانس يا مؤتمري از نمايندگان ملتهاي مسلمان براي نجات فلسطين اشغالي تشکيل بدهند.
من نامههايي را که از نواب صفوي به يادگار مانده بود داشتم. دعوتنامهها از مرحوم دکتر سعيد رمضان بود که داماد شيخ حسنالبنّاء، رهبر اوليه اخوانالمسلمين، بود و همينطور نامه مرحوم سيد قطب بود که من اين دو تا دعوتنامه را داشتم. متأسفانه نميدانم چه کسي از من گرفت. به هرجهت، اين دعوتنامهها، تا آنجا يادم هست، بعد از آذرماه به تهران رسيده، در شهريور ماه نبوده است. سفر هم هزينه داشت. خود نواب صفوي ميخواست برود، همراهش هم بايد يک نفر ميبود. برآورد هزينهاي که کرده بودند، تقريبا هشتهزار تومان بود و اين هشت هزار تومان براي نواب صفوي مقدور نبود. به همين جهت، در جلساتي که در شبهاي شنبه تشکيل ميشد، مرحوم سيدعبدالحسين واحدي از فدائيان اسلام دعوت کرد، هر کس به اندازه وسعش پنج تومان، ده تومان، بيست تومان بدهد تا اين پول جمع بشود و اين پول جمع شد. گذرنامه اين سفر نواب صفوي را، که دست من بود دادهام به مرکز اسناد انقلاب اسلامي؛ آنجا نگهداري ميشود. با اينکه نام خانوادگي نواب صفوي، ميرلوحي بود، گذرنامه به نام سيد مجتبي نواب صفوي گرفته شده است. مقامات گذرنامه ايران، به علت وحشتي که داشتند، هر اسمي که فدائيان اسلام دادند به همان اسم گذرنامه صادر کردند.
نواب قرار بود همراه با خليل طهماسبي و من به اين سفر برود. گمان ميکنم گذرنامه خليل طهماسبي صادر شد، شايد گذرنامه من هم صادر شد؛ امّا هيچيک از کشورهاي عربي ويزاي ورود به ما دو نفر نداد. من مشهد بودم و برادران براي من گذرنامه گرفته بودند. به همين جهت، نه طهماسبي به همراه نواب صفوي رفت، نه من؛ بلکه مرحوم حاج اسماعيل صرافان که در سرچشمه تهران مغازه گيوهفروشي داشت همراه نواب صفوي رفت. شايد عکسهايي هم از اين سفر موجود باشد. هزينه اين سفر را در جلسات فدائيان اسلام به طور سهم از بچهها گرفتند. از فدائيان اسلام گرفتند. تا آنجا که يادم هست، آقاي فلسفي دويست تومان و مرحوم حاج انصاري واعظ قم هم دويست تومان داده بود. مرحوم نواب صفوي اول ميخواست نماينده به اين مؤتمر بفرستد، خودش نرود. اما او چون مقلد مرحوم آيتالله سيد صدرالدين صدر، پدر امام موسي صدر و آقا رضا صدر در قم بود، در ملاقاتي که با مرحوم آيتالله صدر کرد، وي تکليف کرد که خود نواب صفوي اين سفر را برود. ما ابتدا فکر نميکرديم اين سفر اينطور جنجالآفرين باشد؛ فکر ميکرديم، مثل همه مؤتمرها، نواب صفوي هم به عنوان يک شخصيت مذهبي در يک مؤتمر اسلامي شرکت ميکند. محل مؤتمر هم محدود به بيتالمقدس است و چند تا روزنامه و چند خبرگزاري خبر را منتشر ميکنند و قضيه تمام ميشود.
اما، حضور نواب صفوي در مؤتمر اسلامي اواخر سال 1332 موجب شد که تمام دوربينهاي عکاسان و تلويزيونهاي آن روز، که منحصرا به آمريکا و انگليس و فرانسه مربوط ميشد، روي اين مؤتمر اسلامي زوم بشود.
نواب صفوي، در حقيقت، به مؤتمر اسلامي يک چهره جداگانهاي داد؛ مؤتمر را فعال کرد. البته، ديگران هم بودند: احمد سوکارنو رئيسجمهور اسبق اندونزي، سيد قطب و خواهرش و دکتر سعيد رمضان و استاد حسن الخضيبي که از مصر آمده بودند، محمّد محمود صواف دبير اخوانالمسلمين عراق و همچنين الحسيني مفتي اعظم فلسطينيها حضور داشتند. شخصيتهاي زيادي آمده بودند. از ايران هم مرحوم آميرزا خليل کمرهاي شرکت کرده بودند. هيچکدام از اينها از نظر خبرگزاريها چهره نشدند؛ فقط نواب صفوي چهره شد. نواب وقتي وارد عراق ميشود، مرحوم آيتالله صدر، از خويشان همين آيتالله صدر، از او استقبال ميکند. به نجف که ميرود، مهمان آيتالله العظمي سيد ابراهيم ميلاني ميشود و از آنجا به سوريه و به اردن ميرود.
در سوريه، کودتايي انجام گرفته بوده. سرهنگ اديب شيشکلي رئيس جمهور سوريه بوده. در آنجا نواب با او گفت و گو ميکند؛ به او ميگويد که به اين حکومت غرّه نشو. بعدا شيشکلي هم در کودتايي سقوط ميکند.
به هر جهت، نواب از آنجا عازم شهر قدس ميشود و در جلسات مؤتمر شرکت ميکند. مسائلي در مؤتمر پيش ميآيد که من به دوتا از آنها در اينجا اشاره ميکنم. مسئله اول اين بوده که مرحوم نواب صفوي احساس ميکند که سايه ناسيوناليسم عرب بر سر مؤتمر افتاده است. با اينکه اسمش مؤتمر اسلامي است و اغلب رهبران مسلمان در آن شرکت کردهاند و اکثر رهبران اخوان المسلمين مخصوصا از سوريه، عراق، لبنان و مصر در آن حضور دارند؛ امّا از حمله رژيم صهيونيستي به سرزمين عربي و نه سرزمين اسلامي فلسطين بحث ميشود. مرحوم نواب صفوي ميگويد: من احساس کردم که، به نوعي، مليّت و قوميّت حاکم بر انديشههاي مؤتمر است. مرتّبا، هر سخنراني که ميرود سخنراني ميکند، سخن از سرزمين عربي فلسطين است. خودش ميگفت که من دو رکعت نماز خواندم، از خدا خواستم که مرا در رسالتم پيروز کند. نوبت من که رسيد، رفتم پشت تريبون. مطلب را اينگونه آغاز کردم که:
عرب سابقه تاريخي چنداني ندارد. عرب گذشته افتخارآميزي ندارد. افتخار به عربيّت، افتخاري موهوم و پوچ است. امّا، اگر قرار باشد افتخار به عربيّت باشد، من سيدم، از سلاله پيغمبرم و فرزند بهترين مرد عرب هستم و اگر شما از عرب، پيغمبر را بگيريد، چيزي ديگر براي عرب باقي نميماند. قومي بدوي غيرمعقول و غيرمعمول در دنيا معرفي ميشود. اين قرآن و پيغمبر است که به عرب هويت و شخصيت داده است. امّا، همين عربي که همه افتخاراتش تبلور در وجود پيغمبر پيدا ميکند، خود اين پيغمبر در کتابش آمده: انّا خلقناکم من ذکر و انثي و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا، انّ اکرمکم عندالله اتقيکم1. گراميترين شما با تقواترين شماست.
ما در اينجا به نام عربيّت جمع نشدهايم. در اينجا به نام اسلاميّت جمع شدهايم. من، به سيادتم افتخار ميکنم، امّا، نه به عربيتم. سرزمين عربي فلسطين درست نيست، سرزمين اسلامي فلسطين درست است. شعار را جهان شمولش بکنيد؛ محدود به يک زبان و يک محدوده جغرافيايي نکنيد.
به همين جهت، با اينکه مؤتمر ميخواست تصويب کند که حمله رژيم صهيونيستي به سرزمين عربي فلسطين است، تصويب کرد به سرزمين اسلامي فلسطين است. بن گوريون هم در يکي از سخنرانيهايش گفته بود که اين مرد حربي، اين مرد جنگ طلب، آمده بود که آرامش موجود مرزهاي ما را به هم بريزد. علتش هم اين بود که مفتي سوريه يک وقتي به من گفت: بعد از صد ساله اول اسلام، شهيدي به عظمت نواب صفوي نيامده است. گفتم: چطور؟ گفت: پدر من مفتي بود. من همراه پدرم، آن روزها، در مؤتمر شرکت کردم. يک روز از روزهايي که ما ــ اعضاي مؤتمر را ــ برده بودند که شهر قدس را ــ که نيمياش دست اردن بود و خرابيهاي ناشي از جنگ را ببينيم. چهل نفر از اعضاي مؤتمر با هم بودند. از جمله احمد سوکارنو، سيد قطب، استاد حسنالهذيبي و محمّد محمود صواف بود. خوب، سربازان رژيم صهيونيستي که شهر را به دو قسمت کرده بودند، يک قسمت را سيم خاردار کشيده بودند، در پشت سيم خاردارها، انگشتهايشان روي ماشههاي مسلسل بود و آماده بودند که کسي از اين مرز تعيين شده عبور نکند. نواب صفوي ديد يک مسجدي متروکه در سرزمين اشغالي شهر قدس وجود دارد که طبعا يهوديها متروکهاش کرده بودند. نواب صفوي پريد روي قطعه سنگي که آنجا بود و گفت: چه کسي آماده است برويم در اين مسجد نماز بخوانيم؟ به قدري با هيجان و با زبان عربي صحبت کرد که همه گفتند: برويم. همه آن چهل نفر راه افتادند، رفتند در آن مسجد، وضو گرفتند، دو رکعت نماز تحيّت خواندند و برگشتند.
اولين کسي که بعد از برگشتش خيلي متعجب به نظر ميرسيد، احمد سوکارنو، رئيس جمهور اندونزي، بود. گفت: اين بچه پيغمبر ميخواست همه ما را به کشتن بدهد. اگر يک سرباز رژيم اشغالگر، اشتباها، ماشه اسلحه را ميچکاند که همه ما کشته شده بوديم. مرحوم نواب صفوي گفته بود: بله، من نظرم همين بود. ملتهاي مسلمان، درباره فلسطين خيلي بيتفاوت شدهاند و آمادگي رزميشان را از دست دادهاند. ما نماينده دولتهاي مسلمان نيستيم، ما نماينده ملتهاي مسلمان هستيم. من دلم ميخواست سرباز رژيم صهيونيستي ماشه را بچکاند و همه ما شهيد شويم؛ شايد ملتهاي مسلمان، براي نجات فلسطين، يک تکاني بخورند.
خوب، اين خودش يک حماسه است. نواب صفوي ميگفت که سيد قطب چند بار به من گفت: انت هنا، انت هنا، تو در قلب مني. مقالات خوبي در مجله رسمي جمعيت اخوهًْالاسلاميه، که در بغداد منتشر ميشد و شعبهاي از اخوانالمسلمين بود به چاپ ميرسيد. استاد محمود صوّاف سردبير مجله بود، آن روزها شمارهاي از آن مجله را براي ما آورده بودند که سخنان مرحوم نواب صفوي در آن چاپ شده بود. متأسفانه، آن مجله امروز در دسترس نيست.
در آخرين روزهاي مؤتمر، قرار ميشود اعضاي مؤتمر با شاه حسين ملاقاتي داشته باشند. عکس اين ملاقات را در مجله مصري آخرالساعه (سال 1332ش/ 1953م) چاپ کردند. در اين عکس، شاه حسين خبردار جلوي نواب صفوي ايستاده. نواب صفوي به محض اينکه پيش شاه حسين ميرسد، ميگويد: من به ديدن هيچ پادشاهي نرفتهام و از ديدن پادشاهان متنفرم؛ امّا، چون تو سيد هستي و سلاله پيغمبري، پسر عموي من هستي؛ با قرآن تفأل کردم، خوب آمد به ديدنت بيايم و نصيحتت کنم. بعد رو ميکند به اطرافيان ملک حسين ميگويد:
«اين دغل دوستان که ميبيني مگساناند گرد شيريني»
و بعد آيه «واعدّوالهم مَا اسْتَطَعتُم مِنْ قُوّهًْ»2 را برايش ميخواند و بعد ميگويد: پسرعمو، با رژيم اشغالگر قدس بجنگ، يک دقيقه از نبرد با اين رژيم غفلت نکن.
تا آن روز، نواب صفوي روابطي با جمعيتهاي اسلامي خاورميانه نداشته بود؛ مؤتمر سال 32 موجب شد که او با گروههاي مسلماني که در خاورميانه طرفدار حکومت اسلامي بودند، ملاقاتهايي داشته باشد. در همينجاست که برادران اخوانالمسلمين از نواب صفوي دعوت به مصر ميکنند. علت به مصر رفتن او هم همين بود. در آن زمان هنوز ژنرال نجيب رئيس جمهور بود. عبدالناصر معاون رئيس جمهور و معاون فرمانده کل قوا بود و کودتا در زمان ملک فاروق و به رهبري ژنرال نجيب انجام گرفته بود؛ البته با سازماندهي عبدالناصر. عبدالناصر تنها افسر با نفوذ رجال ثوره (: انقلاب) بود که نجيب هم تحت نفوذ او بود؛ امّا به ظاهر ژنرال محمّد نجيب رئيس جمهور بود. سرگرد صلاح صالح، علي صدري، ذکريا محيالدين، انورسادات، ژنرال عامر، عبدالحکيم عامر و چند نفر ديگر از اعضاي ثوره بودند.
مؤتمر، با توجه به سخنرانيهاي نواب صفوي در کوي و برزن شهر بيتالمقدس و اعلام اينکه گلوپ پاشا فرماندهِ نيروهاي اردني، وابسته به انگليس و از افسران سابق عثماني است، موجب شد که، يادم هست، يکي از روزنامههاي اردن نوشته بود: «يا نواب صفوي، اقتل کلوپ پاشا»: کلوپ پاشا را بکش.
نواب صفوي، بعد از مؤتمر، سفري به لبنان کرد. سفر لبنان نواب صفوي جنجالآفرين شد؛ چون آن موقع لبنان تقريبا مرکز آزاديخواهي خاورميانه بود. ميدانيد که در لبنان، طبق قانون، رئيس جمهورش مسيحي، نخستوزيرش مسلمان سني و رئيس مجلس آن شيعه است. در يکي از ديدارهاي نواب با مردم لبنان، شخصي به نام يوسف حنّا که مسيحي و خبرنگار نشريه الحيوهًْ بود، به دست نواب مسلمان شد. داستان مسلمان شدنش در يکي از شمارههاي الحيوهًْ چاپ شد. نسخهاي از آن را به ايران آورده بودند؛ متأسفانه در يورشي که مأمورين ساواک قبل از انقلاب کردند، اينها را از من گرفتند. در آن شماره يوسف حنّا جريان اسلام آوردن خود را شرح ميدهد؛ ميگويد: با جمع خبرنگاران در مصاحبهاي با رهبر فدائيان اسلام ايران شرکت کرده بودم. يوسف حنّا ميگويد که نواب صفوي ابتدا گفت که اسلام غريب است؛ اين همه مسلمان هستند، دو ميليون اسرائيلي مهاجر آمدهاند سرزمين قدس را تصرف کردهاند. از غربت اسلام صحبت کرد و گفت: الاسلام کان غريبا فسيعود کما کان.
بعد مقدمهاي چيد که استعمار اول هويت ملتهاي مسلمان را ميگيرد، بعد به ملتهاي مسلمان تجاوز ميکند، غارتشان ميکند؛ کل خاورميانه يک هويت اسلامي دارند، نه هويت جغرافيايي يا هويت زباني.
بعد از اينکه اين مقدمات را گفت، نتيجه گرفت که ما چون مسلمانيم، ملتهاي خاورميانه هم مسلماناند، قطعا ما حکومت اسلامي تشکيل خواهيم داد، به نبرد رهاييبخش سرزمين اسلامي فلسطين ادامه خواهيم داد و قطعا بر استعمار و امپرياليسم پيروز خواهيم شد. از يک يک خبرنگاران تصديق خواست و هر خبرنگاري ميگفت: همينطور است. اغلب خبرنگارها ميگفتند: انشاءالله. به من که رسيد گفتم: سيدنا، متأسفم؛ من مسيحي هستم. گفت: چرا مسيحي هستي؟ مگر شما که در لبنان زندگي ميکنيد و با مطبوعات سروکار داريد، مطالعه نکردهايد؟ مگر اين تجاوز آشکاري که از طرف دروغپردازان مسيحي، به حمايت از اسرائيل، به حريم و آزادي ملتها ميشود، نميبينيد؟ چرا مسلمان نميشوي؟ يوسف حنّا ميگويد من خودم را باختم. چنان اين مرد از بالا بر مجموعه تفکرات من احاطه پيدا کرد که من نتوانستم چيزي بگويم. در يک لحظه گفتم: چه بايد بکنم؟ گفت: مسلمان شو. گفتم: چه بگويم؟ شهادتين را به من ياد داد. من شهادتين را گفتم و مسلمان شدم.
بعد، يوسف حنّا در مقالهاي نوشت که مردي با جسمي نحيف و روحي بزرگ، در جلسهاي که براي آرمان آزادي مصاحبه ميکرد، دريچههاي رستگاري را به روي من باز کرد و من مسلمان شدم. مقاله ديگري ديدم در مخالفت با يوسف حنّا که در يکي از مجلات لبنان چاپ شده بود با اين عنوان: «يوسف حنّا کذاب» به اين مضمون که يوسف حنّا دروغ ميگويد. به هر جهت، در آنجا از نواب راجع به شاه سؤال ميکنند، ميگويد: من با سلطنت مخالفم.
خوب، در عدم حضور نواب در تهران، براي من و طهماسبي هم قضايايي اتفاق افتاد که داستان مفصلي دارد. مرحوم نواب صفوي هم از لبنان رفت به بغداد، از بغداد رفت کربلا منزل آقا سيدابراهيم ميلاني. چون اخوانالمسلمين دعوتش کرده بودند به مصر و چون پول هواپيما نداشت، مرحوم آيتالله ميلاني يکي از تجار کربلا را خواستند و دستور دادند بليت رفت و برگشت شهيد نواب صفوي را از بغداد به مصر و از مصر به تهران بگيرند. به گمانم، هزينه اين سفر را مرحوم آيتالله سيد ابراهيم ميلاني، که آن موقع ساکن کربلا بودند، پرداخت کردند.
خود نواب صفوي ميگفت: من براي اينکه اديب شيشکلي رئيس جمهوري و ديکتاتور سوريه را تحقير کنم، سرش را گرفتم آوردم نزديک دهانم، توي گوشش به زبان عربي گفتم گول اين اطرافيان را نخور. عکسي هست که ملک حسين جلوي نواب صفوي خبردار ايستاده و نواب صفوي با انگشت سبابه دارد اشاره ميکند. اينها عکسها و اسنادش همه هست.
به هر جهت، شهيد نواب صفوي در سفر عراق با اخوانالمسلمين عراق، در سوريه با اخوانالمسلمين سوريه و سيدالحسيني مفتي اعظم سوريه، در لبنان با مبارزان لبناني، در اردن با اخوانالمسلمين اردن و در مؤتمر با اخوانالمسلمين مصر ملاقات کرد. تا آن روز هيچ ارتباطي بين نواب صفوي و اخوانالمسلمين نبود. ورود شهيد نواب صفوي به مصر، سخنراني او در دانشگاه قاهره، انحلال اخوانالمسلمين، دستگيري نواب صفوي و بعد پذيرايي استاد حسن الباقوري وزير اوقاف مصر از نواب صفوي مطالبي است که بعداً عرض خواهم کرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. قرآن مجيد، سوره حجرات، آيه 13 .
2. قرآن مجيد، سوره انفال، آيه 60 .