مصاحبه داود اميني با محمّدمهدي عبدخدايي
بازگشت عبدخدايي از شيراز به برازجان و تحولات دهه چهل
دکتر نجابت، که پزشک معالج چشم من در شيراز بود، حاضر نشد بنويسد که مرا به برازجان ببرند؛ و همينطور دکتر بيدل و دکتر رياضي ــ چشمپزشکان دانشگاه شيراز ــ هم بااين امر موافقت نکردند. سرهنگ شريعتپناهي به سرگرد دکتر پرهيزگار، افسر چشمپزشک دستور داد بنويسد که ديگر چشم عبدخدايي نيازي به معالجه ندارد؛ و به اين صورت مرا از شيراز به برازجان برگرداندند.
در زمان برگشت من از برازجان واقعهاي که اتفاق افتاد، انتخابات رياست جمهوري آمريکا بود. ژنرال آيزنهاور هشت سالش تمام شده بود؛ جان اف کندي با نيکسن به رقابت پرداختند و جان اف کندي رئيس جمهور شد. شعارهاي رئيس جمهور آمريکا در آن روزها اين بود که تراکتور به جاي تانک. کندي دو کتاب نوشته بود به نامهاي استراتژي صلح و سيماي شجاعان که هر دو کتابش برنده جايزه پوليتزر شده بود. جان کندي جوان از حزب دموکرات به ميدان آمده بود. با تبليغات وسيعي شروع کرد به مبارزه انتخاباتي. شاه ايران چون طرفدار حزب جمهوريخواه بود، ده ميليون دلار، در انتخابات رياست جمهوري آمريکا، براي پيروزي نيکسن پول خرج کرد. او از تغيير و تحول به وجود آمده در آمريکا وحشت داشت، تحولي که در شرف وقوع بود. سفير ايران در آمريکا، زينالعابدين رهنما بود. او از نويسندگان خوب روزنامه ايران بود و کتاب پيامبر را نوشت که شايد تا حالا سي و چند بار تجديد چاپ شده و همچنين کتاب زندگي امام حسين را تأليف کرد. اعتقادات مذهبي داشت، اما سفير ايران در آمريکا بود. آدم فرهنگياي بود که وارد کارهاي سياسي شده بود. روي کار آمدن کندي موجب تحولاتي در ايران شد. کندي با سياستهاي حزب جمهوريخواه موافق نبود. شعارهايي که داده بود درباره آزادي و همچنين عدم حمايت از ديکتاتورها و نظاميهاي حاکم موجب شد که در ايران تحولي به وجود بيايد.
در اين دوره است که در ايران فضاي باز سياسي به وجود ميآيد. فضا کمي باز ميشود. دکتر اميني، دکتر اقبال و اعضاي جبهه ملي به ميدان آمدند و شعارها تغيير کرد. شاه مجبور شد آزموده را از دادستاني ارتش بردارد. مقالاتي برضد آزموده در روزنامهها منتشر شد، صحبتهايي راجع به شکنجههايي که در زندانها ميشد بر سر زبانها بود. حکيم الهي دو مقاله در روزنامه اطلاعات در مخالفت با سپهبد آزموده نوشت و آزموده جواب داد. اميني صحبتهايي درباره آزادي کرد که من فکر ميکنم عواملي از اين قبيل بود که موجب شد که اميني نخستوزير بشود. شاه، به نظرم، در پاسخ به تاريخ مينويسد که سفير آمريکا به ديدن من آمد و گفت: نظر آمريکا اين است که اميني نخستوزير بشود، و فرمان نخستوزيري اميني صادر شد. ارسنجاني وزير کشاورزي شد و زمزمه اصلاحات ارضي بلند شد و محمد درخشش وزير آموزش و پرورش شد. آدمهاي جديدي روي کار آمدند.
اميني به عنوان اينکه ميخواهد اقتصاد را سر و ساماني بدهد خروج از کشور را تقريبا محدود کرد. حسن ارسنجاني سخنور و نويسنده خوبي بود. کتابي نوشته بود تحت عنوان حاکميت دولتها که تز دکتريش بود. کتاب جالبي بود. من با نوشتههاي ارسنجاني از زماني که مدير روزنامه داريا بود، آشنا بودم. البته، فکر ميکنم ارسنجاني هم از اعضاي حزب توده بود که بعدا از آن حزب بيرون آمد. دکتر بقايي جمعيت نگهبانان آزادي را تشکيل داد. تقريبا فضا باز شده بود. آزموده هم عوض شد. مقدمات روي کار آمدن اميني فراهم شد. شخص ديگري هم به جاي آزموده دادستان ارتش شد.
بازگشت عبدخدايي از زندان برازجان به زندان تهران و توقف در قم
برادر من در تهران فعاليت کرد تا دادستاني موافقت کند که من با هزينه شخصي به تهران برگردم، يعني در طول سفر، هزينه خودم و ژاندارمها را بدهم. البته از وقايع سياسي آن دوره اطلاع داريد که تيمور بختيار به آمريکا رفت. صحبتهايي بود در اين مورد که کندي با شاه مخالف است و نظرش کنار رفتن شاه به نفع پسرش رضا پهلوي بود که يک بچه يکساله يا شش ماهه بود. چون زمينه تغيير سلطنت به جمهوري هم نبود، آمريکاييها هم نميخواستند سلطنت آن روزها به جمهوري تغيير کند. بالاخره، خود شاه به آمريکا رفت، آستان کاخ سفيد را بوسيد و گفت: آن اقداماتي را که شما ميخواهيد، من خودم برايتان انجام ميدهم.
به همين جهت، بعد از اين قضيه است که بختيار فراري ميشود، به بغداد ميرود، و تحولاتي پيش ميآيد. در اين تحولات، آنچه که براي من پيش آمد، بازگشت به تهران با هزينه شخصي بود؛ و چون من پول نداشتم، برادرم با ارتباطي که با منزل مرحوم آيتاللّه شريعتمداري داشت، به ايشان مراجعه ميکند و ميگويد: دادستاني ارتش تيمسار صدوقي موافقت کرده برادر من با هزينه شخصي، همراه با ژاندارم به تهران برگردد. ايشان هشتصد تومان به برادرم ميدهد. برادرم هشتصد تومان را به من حواله داد. من با همان هشتصد تومان ــ که پول زيادي بود آن موقع ــ برگشتم. با هزينه خودم به زندان تهران برگشتم. البته چون هشتصد تومان پول داشتم، مسافرتم طول کشيد. از برازجان به تهران را هشت روز در راه بوديم که دو روزش را در شيراز بودم. دوستان شيرازي ما يعني فدائيان اسلام شيراز، مرحوم دوستدار، عرب، دکتر سلطاني، دکتر سعيدي، که از آن زمان به مرحوم نواب صفوي، علاقه داشتند، اتاقي براي ما در مسافرخانه پاسارگاد گرفتند. البته ما از آن هشتصد تومان در شيراز خرج نکرديم. آقاشيخ صدرالدين حائري توي آن هتل پاسارگاد به ديدن من آمد. بچهها ظهر ميآمدند، دور هم ناهار ميخورديم. ژاندارمها هم اعتماد کرده بودند؛ اسلحههايشان را گذاشته بودند توي اتاق مسافرخانه، ميرفتند شيراز گردش ميکردند. ما هم آنجا بوديم؛ دوستان ميآمدند همديگر را ميديديم. در آنجا دوستدار، که آن موقع نماينده کيهان بود، مصاحبهاي با من کرد. من در همان مصاحبه در مخالفت با پيمان نظامي بغداد حرفهايي زدم که به مصلحت نبود آنها را چاپ کنند. عکسي هم از من گرفت. سال 1343، وقتي که حسنعلي منصور را برادران ما در رابطه با کاپيتولاسيون و تبعيد حضرت امام کشتند، در روزنامه کيهان همان عکسي را که در شيراز از من گرفته شده بود در صفحه اول کيهان چاپ کردند. در کيهان نوشته شده بود: بعد از اينکه فداييان اسلام منصور را زدند، عبدخدايي هم به شيراز رفته بود. بهطور ضمني هم نوشته بود که اينها هنوز مخالفاند.
ما چند روزي در شيراز بوديم، دو روز به نظرم. به ژاندارمها گفتم: بليط براي تهران نگيريد، براي قم بگيريد؛ در قم هم يک زيارت حضرت معصومه بکنيم. آمديم قم. اتفاقا آقاي عرب که پسرش اتوبوس داشت، کرايه اتوبوس از ما را هم نگرفت. اينکه ميگويم هشتصد تومان، کنار آن هشتصد تومان اين خدمات مجاني دوستان هم بود. آمديم قم پياده شديم. من داشتم با ژاندارمها ميرفتم زيارت حضرت معصومه(س) که توي راه حجتالاسلام سيد جعفر شبيري را ديدم که از دوستداران فداييان اسلام زمان مرحوم نواب صفوي بود. در پيشانيش هم الان آثار انفجار نارنجک در جريان سيد علياکبر برقعي هست. سلام و عليک کرديم. تعجب کرد. گفتم: بله، از تبعيد دارم برميگردم تا بروم زندان تهران. گفت: عجب! بعد گفت: ناهار با هم باشيم. همينجور که ميرفتيم به حرم، حجتالاسلام شيخ زين العابدين قرباني را، که حالا امام جمعه لاهيجان هستند، ديديم. ايشان هم از فداييان اسلام قديم بودند. آقاي علي حجتي کرماني، و آقاي سيد هادي خسروشاهي و يکي ديگر از برادرها را هم ديديم. اين آقايان گفتند که براي ناهار ميرويم چلوکباب ميگيريم توي منزل آقاي شبيري ميخوريم و يکي دوساعت هم استراحت ميکنيم.
ما رفتيم زيارت و آمديم منزل آقاي شبيري؛ اين برادرها هم آمدند. آنجا بود که من از زبان اين دوستان از تحولاتي که در حوزه بعد از ارتحال حضرت آيتاللّه بروجردي به وجود آمده بود و، حرکتي که به قول آن روزيها حاج آقاروحالله به وجود آورده بود، با خبر شدم. اينها به من گفتند: اوضاع تغيير کرد؛ آن روزي که به زندان رفتي تا امروز که از تبعيد برميگردي، قم خيلي فرق کرده است. قمي که اگر طلبهاي به مسائل سياسي ميپرداخت، تکفير ميشد؛ امروز ديگر طلبه بايد مسائل سياسي را بداند. خوب، از جمله مراجع قم، بعد از آيتاللّه بروجردي، آيات عظام شريعتمداري، گلپايگاني و نجفي مرعشي بودند و آيتاللّه خميني هنوز سخنرانيهايش شروع نشده بود. هنوز پانزده خرداد پيش نيامده بود؛ اما قم آبستن حوادث بود. در قم، در اين مدتي که من در برازجان بودم، آنطور که دوستان ما گفتند، همه ساله در اختفا براي نواب صفوي بزرگداشت گذاشته بودند.
همين طلابي که آن روز سطح ميخواندند، امروز درس خارج ميخوانند، اسفار ميخوانند، امروز از شاگردهاي علامه طباطبايي هستند. همان جوانهاي هفت هشت ده سال پيش، امروز دانستهها و خواندههايشان به بار نشسته بود. مقالاتي مينوشتند، مکتب تشيع و مکتب اسلام منتشر ميشد. فضاي حوزه باز شده بود، حوزه چهره ديگري پيدا کرده و از نظر فرهنگي جلو آمده بود. اگر در زمان مرحوم نواب صفوي در حوزه طلبهاي نبود که زبان خارجه بداند، امروز در حوزه خيلي از طلبهها بودند، از جمله برادرمان خسروشاهي، که زبانهاي خارجه ميدانستند، راديوهاي خارجي را گوش ميکردند و شايد براي بعضي از مراجع هم ترجمه ميکردند. مسائل سياسي و مسائل اجتماعي مطرح شده و کتابهايي مثل بلاهاي اجتماعي قرن ما منتشر شده بود. در مکتب اسلام مقالات سياسي ارزندهاي چاپ ميشد. مکتب تشيع تحليلهاي خوبي چاپ ميکرد. هانري کربن خدمت آقاي طباطبايي رسيده بود، فلسفه باب شده بود، کتاب علامه طباطبايي برنده جايزه کتاب فلسفي شاه آن روز شده بود، کتاب فيلسوف نماهاي آقاي مکارم برنده جايزه شده بود، نويسندگان جديدي که با قلم روز سروکار داشتند ديگر آن واژههاي سخت عربي را به کار نميبردند؛ به صحنه آمده بودند و مقالات روزنامهها را ميخواندند. شايد در فکر اين بودند که يک مجله مثل علم و زندگي که خليل ملکي منتشر ميکرد انتشار بدهند.
مذهب، با يک جهش فرهنگي جديد، در قم ظهور پيدا کرده بود. با توجه به اينکه روحانيون در ماههاي محرم، صفر و رمضان به شهرستانها ميرفتند و سخنراني ميکردند، من ميخواهم بگويم که آن روز متوجه شدم دگرگوني عجيبي در قم به وجود آمده است. حوالي عصر مرحوم حرمي، از برادران فداييان اسلام، که در ترانسپورت قم کار ميکرد، براي ديدن ما آمد. بعضي بچههاي قديم قم هم آمدند، ديدارها تازه شد. ژاندارمهاي ما هم کاري به سياست نداشتند. آنها ميخواستند چلوکبابي بخورند و پول توجيبي داشته باشند و مرا به حال خودم آزاد گذاشتند. من هم با اين دوستان سرگرم و خوشحال بودم.
جايي براي ما رزرو کردند و ما آمديم تهران. آدرسي از برادرم داشتم که توي خيابان خانيآباد تهران، خيابان يخچال يک خانه تقريبا 45 متري داشت. با ژاندارمها آمديم آنجا. شب وارد شديم؛ اخوي ما خيلي خوشحال شد. شب زمستاني خيلي سردي بود و مصادف با روز تولد حضرت صاحبالزمان(عج). به ژاندارمها گفتم: مرا ميخواهيد ببريد زندان تحويل بدهيد يا نه؟ گفتند: نه، دو روز هم ميتواني بماني. دو روز در تهران بودم. ژاندارمها اسلحهشان را در منزل برادرم گذاشته بودند. براي آنها کت و شلوار عاريهاي تهيه شد. کت و شلوار را پوشيدند و رفتند دنبال گشت و گذارشان در تهران. ما را هم در خانه گذاشتند.
ما که در خانه بوديم، با دوستان فداييان اسلام سابق تماس گرفتيم؛ به ديدنمان آمدند. خويشانمان آمدند. شب رفتيم تهران را گشتيم. در تهران هم معلوم بود فضا تغيير کرده و تحولاتي در شرف انجام است. آقايان روحانيون شروع به انتقاد کرده بودند. تولد حضرت صاحبالزمان(عج) بود. من رفتم ميدان خراسان با اينکه زمستان سختي بود و برف بود، چراغاني عجيبي براي حضرت صاحبالزمان(عج) کرده بودند. سخنران نميدانم کي بود، يادم نيست، آقاي کافي بود يا واعظ ديگري. لحن کلام عوض شده بود. اصلاً فضا با زمان ما فرق ميکرد. ما توي فضاي حوزه بوديم. فضاي چپيها شايد عوض نشده بود، اما فضا براي ما عوض شده بود.
ورود مجدد عبدخدايي به زندان قصر
دو روزي مانديم در تهران و بعد از دو روز ژاندارمها ما را آوردند زندان قصر تحويلمان بدهند. خوب، از تبعيد برگشته بوديم. شب قبل در خانه خوابيدم. بعد از دو روز، مرا به زندان آوردند. يکي از آن دو ژاندارم که اسمش زهرايي بود، وقتي مرا تحويل ميداد، اشک ميريخت. بعدا هم برايم نامه نوشت. ديگر هم پيدايش نکردم. خيلي تحت تأثير اين مسافرت قرار گرفته بود؛ برخورد روحانيون، برخورد آدمهاي تحصيلکرده، حرفهايي که ما ميزديم جلوي اينها، خوب اينها ميتوانستند گزارش هم بدهند؛ ولي ندادند. حالا گذشته و رفته من هم ديگر آنها را نديدم، شايد هم فوت کرده باشند؛ چون يکيشان که مسنتر بود، استوار بود، ديگري هم گروهبان بود. همان گروهبان، يادم است، موقع خداحافظي خيلي گريه کرد.
صفحه 2