ArticlesStatesmenWoman e-zineًRestorationAYAM contemporary Historical ReviewO.HistoryPublicationsViewpoints and untold eventswith caravan of history(doc)Foreign Policy StudiesNewsمصاحبهwith caravan of history(photo)conferences
» تاريخ شفاهي » اختفاى نواب در مشهد، پس از قتل کسروى

کلمات کليدی :
 همه کلمات
تک تک کلمات

 

نشریه الکترونیکی بهارستان

137

پیشینه فرش 

 

 

جریان شناسی سقوط پهلوی
سیر تاریخی ممنوعیت حجاب
پاکسازی و مرمت اسناد تصویری
نجم السلطنه

اخبارNEWS

تازه‌هاي موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران در نمايشگاه کتاب تهران |+| سير تاريخي تحريم در کتاب «انديشه تحريم و خودباوري» منتشر مي‌شود ‎ |+|

Google

جوان و تاریخ

تاریخ و جلوه های عزاداری امام حسین(ع)در ایران با تکیه بر دوران صفویه

 

 

چند قطره خون برای آزادی

 

 

زندگی سیاسی و اجتماعی آیت الله العظمی حاج سید محمد تقی خوانساری

 

فصلنامه تاریخ معاصر 61-62

فصلنامه تاریخ معاصر ایران

شماره 61-62

 

فصلنامه تاریخ معاصر 63

فصلنامه تاریخ معاصر ایران

شماره 63

کتابفروشی سرای تاریخ

Adobe Reader V 8.0

20.8 MB

 

اختفاى نواب در مشهد، پس از قتل کسروى 
مصاحبه داود اميني با محمّدمهدى عبدخدايى
                                                                                                          
به هرجهت، گفتند: کسروى مضروب شد. من هم تيتر اين خبر را توى يک نشريه خواندم. مدتى از اين قضيه گذشته بود، يک روز صبح مى‏خواستم مدرسه بروم. من مدرسة محمّديه سعادت مى‏رفتم. توى بازار فرش‏فروشيهاى فعلى بود. الآن آن مدرسه جايش حسينيه شده است. من معمولاً صبحها ديرتر به مدرسه مى‏رفتم. علتش هم اين بود که ما، مادر نداشتيم. مادر دوّم ما هم حال اينکه بلند شود ما را راه بيندازد، نداشت. خود به خود نماز که مى‏خوانديم، دير براى مدرسه راه مى‏افتاديم. يک روز يادم هست تقريبا ساعت هشت بود، هوا هم سرد بود. در زدند. من داشتم مى‏رفتم مدرسه. رفتم در را باز کردم. ديدم اين همان آقايى است که من عکسش را توى روزنامه [همراه با مقالة] هوچى‏گريهاى نواب صفوى ديدم. با يک لحنى به من گفت: آقاجان خانه هست؟ گفتم: بله. گفت: سرباز کوچک اسلامى، به آقا جانت بگو نواب است. تا گفت نواب است من فورى متوجه شدم اين همان آقاست که کسروى را مضروب کرده، حالا آمده خانة ما. با عجله دويدم پدرم را صدا کردم؛ گفتم: آقاى نواب صفوى است. پدرم گفت: در بيرونى را باز کن، ايشان برود بيرونى. در بيرونى را باز کردم و نواب داخل بيرونى شد. صبحانه نخورده بود. به من گفت: برو به مادر دوّمت بگو. نان و پنير آورديم و من رفتم مدرسه. ظهر که خانه آمدم، نواب صفوى رفته بود.
 
خدا پدر آقاضياء را بيامرزد. حاج على آقا ضياءآبادى سه چهار سال پيش فوت کرد. از مشتيهاى مشهد بود. منتها متدّين بود، با تقوى بود، اهل حرم بود، اهل زيارت بود. اين مَشتيها و يکه‏بزنهاى مشهد خيلى به او احترام مى‏گذاشتند و خودش هم وضع مالى خوبى داشت. يک دهى نزديک مشهد از پدرش به او ارث رسيده بود به نام پنجشنبه؛ به نظرم الآن داخل شهر شده. آقا ضياء دور و بر علما بود. به قول ما، آخوندباز بود. با همة روحانيون ارتباط داشت و چون داش مشتى بود، همه جا هم ميان داش‏مشتيها احترام داشت. پدرم دنبال او مى‏فرستد. خانه‏اش توى چهارسو نوقون بود. به آقاضياء مى‏گويد: اين سيد مجتبى نواب صفوى است؛ از تهران فرار کرده، آمده مشهد. به دست تو مى‏سپارمش که مخفى‏اش کنى؛ خانة من نمى‏شود. نواب صفوى را دفعة اوّل آنجا ديدم. آقا ضياء هم نواب صفوى را همراه خودش برداشت برد به روستاى پنجشنبه.
 
حالا، داستان از چه قرار بود؟ نواب صفوى، در تهران، بعد از مضروب کردن کسروى، به زندان مى‏افتد. به نظرم 13 هزار تومان ــ خيلى پول بود آن موقع ــ براى نواب صفوى قرار صادر مى‏شود. بازاريان تهران پول جمع مى‏کنند، اين سيزده هزار تومان را به صندوق دادگسترى مى‏ريزند و نواب صفوى آزاد مى‏شود. بعد، با بچه‏هاى انتهاى بازار عباس آباد، که مرحوم سيد حسين امامى و مرحوم خورشيدى و يک عدّة ديگرى از بچه‏ها بودند، جلساتى تشکيل مى‏دهد. در اين جلسات، تصميم مى‏گيرند کسروى را بزنند. به همين جهت، آن روز که وارد دادگسترى شدند و کسروى را زدند، سى نفر بودند. شبى که قرار مى‏شود کسروى زده بشود، يک استوارى هم همراهشان بود. پيش‏زمينة زدن کسروى هم به اين صورت است که مرحوم حاج سراج انصارى و عدّه‏اى در مورد نوشته‏هاى کسروى اعلام جرم مى‏کنند که اين نوشته‏ها برخلاف قانون اساسى است. بازپرسى، احمد کسروى را با حدادپور احضار مى‏کند که نسبت به اين اعلام جرمى که شده بازجويى بشود. علت رفتن کسروى هم به دادگسترى اين بوده است.
 
خوب، خود نواب صفوى، آن شبى که قرار مى‏شود که فردايش کسروى را بزنند، حرکت مى‏کند به سمت مشهد بيايد. در تهران سؤال مى‏کند: من مى‏روم مشهد، منزل کى بروم؟ مرحوم حاج سراج انصارى و دوستانش مى‏گويند: آنجا يک حاج شيخ غلامحسين تبريزى هست که از مخالفان رضاخان در تبريز بوده. اجبارا به مشهد مهاجرت کرده. در مسجد گوهرشاد نماز مى‏خواند و مخالف کسروى و مخالف دولت است. اگر خواستى، برو به خانه او. نواب صفوى به من مى‏گفت که وقتى وارد مشهد شدم تمام موجوديم پانزده قران بود. يک تومان دادم رفتم حمام؛ با پنج قران پول به خانه شما آمدم. اين آغاز آشنايى من با شهيد نواب صفوى بود که من فکر مى‏کنم در سنّ هشت سالگى‏ام بوده است.



نام:                
*رايانامه( Email):
موضوع :
*نظر شما:


تماس با ما : 38-4037 2260 (9821+) -

کليه حقوق اين سايت متعلق به موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران مي باشد
درج مطالب در سایت لزوماً به معنی تاييد آن نيست

استفاده از منابع اين سايت با ذکر ماخذ مجاز است
بهترین حالت نمایش: IE8 یا نسخه بالاتر


 
www.iichs.org