مصاحبه داود اميني با محمّدمهدى عبدخدايى
به هرجهت، گفتند: کسروى مضروب شد. من هم تيتر اين خبر را توى يک نشريه خواندم. مدتى از اين قضيه گذشته بود، يک روز صبح مىخواستم مدرسه بروم. من مدرسة محمّديه سعادت مىرفتم. توى بازار فرشفروشيهاى فعلى بود. الآن آن مدرسه جايش حسينيه شده است. من معمولاً صبحها ديرتر به مدرسه مىرفتم. علتش هم اين بود که ما، مادر نداشتيم. مادر دوّم ما هم حال اينکه بلند شود ما را راه بيندازد، نداشت. خود به خود نماز که مىخوانديم، دير براى مدرسه راه مىافتاديم. يک روز يادم هست تقريبا ساعت هشت بود، هوا هم سرد بود. در زدند. من داشتم مىرفتم مدرسه. رفتم در را باز کردم. ديدم اين همان آقايى است که من عکسش را توى روزنامه [همراه با مقالة] هوچىگريهاى نواب صفوى ديدم. با يک لحنى به من گفت: آقاجان خانه هست؟ گفتم: بله. گفت: سرباز کوچک اسلامى، به آقا جانت بگو نواب است. تا گفت نواب است من فورى متوجه شدم اين همان آقاست که کسروى را مضروب کرده، حالا آمده خانة ما. با عجله دويدم پدرم را صدا کردم؛ گفتم: آقاى نواب صفوى است. پدرم گفت: در بيرونى را باز کن، ايشان برود بيرونى. در بيرونى را باز کردم و نواب داخل بيرونى شد. صبحانه نخورده بود. به من گفت: برو به مادر دوّمت بگو. نان و پنير آورديم و من رفتم مدرسه. ظهر که خانه آمدم، نواب صفوى رفته بود.
خدا پدر آقاضياء را بيامرزد. حاج على آقا ضياءآبادى سه چهار سال پيش فوت کرد. از مشتيهاى مشهد بود. منتها متدّين بود، با تقوى بود، اهل حرم بود، اهل زيارت بود. اين مَشتيها و يکهبزنهاى مشهد خيلى به او احترام مىگذاشتند و خودش هم وضع مالى خوبى داشت. يک دهى نزديک مشهد از پدرش به او ارث رسيده بود به نام پنجشنبه؛ به نظرم الآن داخل شهر شده. آقا ضياء دور و بر علما بود. به قول ما، آخوندباز بود. با همة روحانيون ارتباط داشت و چون داش مشتى بود، همه جا هم ميان داشمشتيها احترام داشت. پدرم دنبال او مىفرستد. خانهاش توى چهارسو نوقون بود. به آقاضياء مىگويد: اين سيد مجتبى نواب صفوى است؛ از تهران فرار کرده، آمده مشهد. به دست تو مىسپارمش که مخفىاش کنى؛ خانة من نمىشود. نواب صفوى را دفعة اوّل آنجا ديدم. آقا ضياء هم نواب صفوى را همراه خودش برداشت برد به روستاى پنجشنبه.
حالا، داستان از چه قرار بود؟ نواب صفوى، در تهران، بعد از مضروب کردن کسروى، به زندان مىافتد. به نظرم 13 هزار تومان ــ خيلى پول بود آن موقع ــ براى نواب صفوى قرار صادر مىشود. بازاريان تهران پول جمع مىکنند، اين سيزده هزار تومان را به صندوق دادگسترى مىريزند و نواب صفوى آزاد مىشود. بعد، با بچههاى انتهاى بازار عباس آباد، که مرحوم سيد حسين امامى و مرحوم خورشيدى و يک عدّة ديگرى از بچهها بودند، جلساتى تشکيل مىدهد. در اين جلسات، تصميم مىگيرند کسروى را بزنند. به همين جهت، آن روز که وارد دادگسترى شدند و کسروى را زدند، سى نفر بودند. شبى که قرار مىشود کسروى زده بشود، يک استوارى هم همراهشان بود. پيشزمينة زدن کسروى هم به اين صورت است که مرحوم حاج سراج انصارى و عدّهاى در مورد نوشتههاى کسروى اعلام جرم مىکنند که اين نوشتهها برخلاف قانون اساسى است. بازپرسى، احمد کسروى را با حدادپور احضار مىکند که نسبت به اين اعلام جرمى که شده بازجويى بشود. علت رفتن کسروى هم به دادگسترى اين بوده است.
خوب، خود نواب صفوى، آن شبى که قرار مىشود که فردايش کسروى را بزنند، حرکت مىکند به سمت مشهد بيايد. در تهران سؤال مىکند: من مىروم مشهد، منزل کى بروم؟ مرحوم حاج سراج انصارى و دوستانش مىگويند: آنجا يک حاج شيخ غلامحسين تبريزى هست که از مخالفان رضاخان در تبريز بوده. اجبارا به مشهد مهاجرت کرده. در مسجد گوهرشاد نماز مىخواند و مخالف کسروى و مخالف دولت است. اگر خواستى، برو به خانه او. نواب صفوى به من مىگفت که وقتى وارد مشهد شدم تمام موجوديم پانزده قران بود. يک تومان دادم رفتم حمام؛ با پنج قران پول به خانه شما آمدم. اين آغاز آشنايى من با شهيد نواب صفوى بود که من فکر مىکنم در سنّ هشت سالگىام بوده است.